ماه من! شنیده ام ، از زبان این و آن ؛ مرد مال گریه نیست ، گریه مال مرد نیست !
هی سوال میکنید؛ – روی گونه های تو ، اشک ها برای چیست ، گریه مال مرد نیست !
مرد : خشم بی درنگ ، مرد: شکل پاره سنگ ، منظری بدونِ روح ، بیشه ای پر از پلنگ…
زن ؛ ولی همیشه اشک ، معبدِ ملایمت ، زن ، چقدر عاطفی ست ، گریه مال مرد نیست !
گرچه رنج مان به راه ، گرچه زخم مان عمیق ، دست های مان تهی است ، چند بار گفتمت –
چند بار گفتمت ؛ – در حضور این و آن ، هی نمی شود گریست ، گریه مال مرد نیست !
ای تب گریستن ! ای حریمِ بی کران ! اتفاق ناگهان ! انفجار بی امان !
طفلِ گریه لج نکن ! بغض من صبور باش ! آه اشکِ من بایست ! ، گریه مال مرد نیست
من که مرد نیستم ، گور سرد نیستم ، حسرت نهفته ی پشت درد نیستم!
نه شما به من بگو ! می شود چه گونه ماند ؟ می شود چه گونه زیست ؟ گریه مال مرد نیست ؟
منرد بغض کرد و …نه! مرد گریه ؟… نه .. نکرد ! مرد مرد مرد مرد پس بگو در این سکوت
هق هقی که می رسد – جز تو هیچ کس که نیست – این صدا صدای کیست ؟ گریه مال مرد نیست !
مرد گریه می کند ، هی نگاه می کنند ، نیش خند می زنند ، اشتباه می کنند !
زیر چتر مشکی اش ، می زند به خود نهیب : «مرد مال گریه نیست ، گریه مال مرد نیست !»
ابر ها گریستند ، چون که مرد نیستند ، مثل رود زیستند ، چون که مرد نیستند !
مرد سطرِ آخرِشعر را ، چنین نوشت : ( همچنان که می گریست ) – گریه مال مرد نیست